!Welcome to my world Enter To My World

هرچقدر بیشتر توی کثافت ذهنم و استفراغ مغز آدمایی از این دست وول میخورم بیشتر به وجود خالق پی میبرم

فقط تنها شکی که یذره اعصابمو بهم میریزه ناخودآگاهه

باید یکم دربارش بخونم و بفهمم تا چه حد میتونه خودآگاه و چیزایی که میبینیم رو تغییر بده یا عوض کنه

۰

‌‌

به این رسیدم که توی دل تاریکی رشدی هست که توی نور و خوشبختی مطلق نیست

ظاهر زندگیم توی تاریکی، شاید ابلهانه و بی ارزش بود

اما همین چیزایی که بهم یاد داد رو میتونم بگم طی ده سال آینده در حالت عادی نمیتونستم بکسبم!

۰

یه وقتایی حس میکنم فاصله ای تا فروپاشی روانی در طی یک ثانیه ندارم

وقتی بین مردمم حس میکنم دچار حمله عصبی میشم!

حالت نرمالم اوکیه، ولی وقتی توی اجتماع قرار میگیرم ناخودآگاه حامل اختلال شخصیت مرزی هم میشم

اگه رفتار ما به باورهامون بستگی داره، پس این رفتار من توی باورم ریشه داره

باور من درباره ارزش خودم، اینه که چقد تلاش میکنم و چقد میدونم

نمیدونم درسته یا نه! ولی مطمئنم باور کاملی نیست، که تمام ارزش یک زندگی رو با داناییش بسنجیم

اما وقتی داشتم بهش فکر میکردم، یهو گفتم اصلا ارزش چیه، کی گفته که مردم ارزش دارن

چیه که بهشون ارزش میده؟

از دید اسلام که بهش نگاه کنم، یکم میتونم هضمش کنم

اما وقتی دید پوچ گرایانه دارم سخت میشه، خیلی سخت

این بدترین دوگانگی ایه که بهش دچار شدم

این دو گانگی گند زده به زندگیم!

اول اول باید این دوگانگی رو حل کنم و راه حل اولیه ای که به ذهنم میرسه اینه: کسی که به گزاره ها ارزش میده، حقیقته، و حقیقت برای من میتونه با حقیقت واقعی متفاوت باشه

من حقایق خودمو دارم

و همونارو باور میکنم

۰

..

وقتی درختی که همیشه پربار بوده ریشه‌اش سالمه ولی برگ و بارش بوی فساد گرفتن، درخت نباید از ریشه قطع بشه، فقط باید سم پاشی بشه

کسایی که میخان ریشه این درختو قطع کنن کیان؟! شاید همونایی که هوای آلوده رو به هوای پاک ترجیه میدن؟! عاره این عین حماقته! ولی وقتی لعاب های مدرنیته بهش داده بشه کلمه ی حماقت آروم از ذهنت محو میشه و درگیر ظواهر میشی

فکر میکنی همون احمقایی که هوای آلوده رو ترجیه دادن دلشون به حال بوی فساد برگ و بار درخت سوخته و میخوان قطعش کنن تا بوی گندش از بین بره!

منظورمو می‌فهمی؟ تو دیگه عمق قضیه رو نمیبینی! دشمنیِ پنهان اون احمقارو با ریشه ی پاک و سالم درخت نمی‌بینی! ولی این اول کاره

چون ممکنه جوری شبیهشون بشی که حتی وقتی اون دشمنی پنهان رو دیدی، درست مثل خودشون با هوای پاک مبارزه کنی! این حماقت لجبازی انسانه، و طبیعیه که بخواد حق رو به خودش بده

۰
گربه خیابونی!! گربه خیابونی!!

گربه خیابونی!!

با گربه های خیابونی دوست نشین :)

دوستی طولانی منظورمه! یا حداقل.. وابسته نشید!

بچه گربه ها.. اولاش یکم طول میکشه اعتماد کنن.. ولی وقتی باهات دوست بشن و مدت زیادی تورو ببینن کم کم به بقیه آدماهم اعتماد میکنن.. و خب هیچ‌چیزی تو این دنیا از آدما خطرناک‌تر نیست، پس نباید دوستی رو توی خیابون ادامه بدین و اگه میخواین برا مدت طولانی ای زنده باشه باید به عنوان پت ببرینش به خونتون(حتما ببرین یه دامپزشک چکش کنه قبل ازینکه وارد خونتون شه)

وگرنه طبق تجربه ای که داشتم زود میمیره.. خیلی زود.. و احتمال زیاااد علت مرگش اعتماد به آدمی بوده که نباید.. :)

و درباره گربه های بالغ.. اونا خیلیییییی سخت اعتماد میکنن و حالا طبق تجربه من اون اعتماد به هیچچچ وجه کامل نیست! شاید بذارن نازشون کنید ولی همیشه منتظر آزار داده شدن از طرف شما هستن، نمیذارن به شکم یا پنجشون دست بزنید و بلندشون کنید از روی زمین!

و اون گربه‌ها.. هرسری یه بلا سرشون میاد.. دعوا با گربه ی دیگه، تصادف، کتک خوردن از آدما، بیماری های خطرناک، خوردن آشغال تیزی مثل شیشه(لطفا شیشه هارو مثل باقی زباله ها تو پلاستیک سیاه نازک نندازین.. یه گونی سفت بردارین که گربه ها نتونن پارش کنن).. و شماها بدون اینکه هیچ کاری از دستتون بربیاد باید بعد از هر جراحتش منتظر باشین..میمیرن؟! خوب میشن؟! نقصشون دائمیه؟!

شماها نمیتونین ببریدش دامپزشکی.. چون اونا نمیذارن اونقدر زیاد لمسشون کنین.. حتی اگر به زور با خودتون ببرینشون اونا دیگه پیشتون نمیان و بهتون اعتماد نمیکنن، و خب این برای خود گربه‌ها هم ضرر داره چون به هرحال با یبار دامپزشک رفتن احتمالا درمان نشن و به جلسات بیشتری نیاز باشه!

و بخاطر اون رفاقت طولانی ای که باهاشون داشتید.. عذاب وجدان میگیرین که کاری براشون نکردید..

شایدم مرگشونو ببینین! یه روزی میاد ک گوشه خیابون جسد بی جونشون افتاده!

۰
words words

words

یکی از دوستام بهم میگفتش که به زبون آوردن افکار خیلی سخته و کاش میشد اونارو با تلپورت به کس دیگه ای انتقال بدیم

خیلی جالب بود برام، دقیقا جایی نوشته بود که ما عادت کردیم یه سری اطلاعات رو با کلمات بهم انتقال بدیم بدون اینکه به مفهوم واقعی دقت کرده باشیم!

یه مثال زده بود

یکی میپرسه ما برا چی افریده شدیم

اون یکی جواب میده برای تکامل

این یه جواب دهن پر کنه، ولی هیچکس به مفهوم تکامل دقت نمیکنه

درست مثل کتاب درسی، اطلاعاتو میخونیم و بدون توجه به مفاهیم عمیق اون فقط برداشت سطحی میکنیم و به ذهنمون میسپاریم

درحالی که باید به این فکر کنی چراااا شخص نویسنده از این کلمه برای نوشتن استفاده کرده نه از کلمات با معنای مشابه؟ بدون فکر کردن کلمات از دهنمون میپرن یا کلماتی رو قورت میدیم!

۰

=)

ولی من واقعا بدون فیزیک نمیتونم و نمیخوام که زنده بمونم

از تابستون باید کتاباشو شروع کنم

و حتی توی دانشگاهم کنار رشته خودم باید ادامش بدم..

۰

به کمکتون نیاز دارم!

هر روز که به کنکور نزدیکتر میشیم، نگران تر و خسته تر میشم!

هر روز کمتر از دیروز میخونم و.. این خودش باعث تشدید استرسه :) اونم درست در زمانی که همه به خودشون اومدن و دارن خودشونو پاره میکنن

خبببب راستش.. استرس اصلیم بخاطر آزادیه! آزادی ای که ممکنه بخاطر خراب کردن کنکور امسال، سال دیگه هم ازم سلب بشه

یعنی بمونم پشت کنکور- یعنی مجبورم کنن بمونم پشت کنکور!..

به بهانه هایی فکر میکنم که میتونم بعد از خراب کردن کنکور برا خانوادم بیارم.. اما راستش هیچ بهانه ای ندارم!.. و در صورت نگرفتن نتیجه ی خوب بدون چون و چرا باید به خواستشون، که موندن پشت کنکوره، تن بدم :)

نمیدونم چی میشه

نمیدونم چه اتفاقی میفته

فقط میدونم باید ادامه بدم و هیچ چاره ای جز این نیس

هیچ راه نجاتی- روزنه امیدی..

نمیدونم چند نفر این پستو میبینن، ولی ازتون خواهش میکنم برام دعا کنین

که بهش واقعا نیاز دارم :)

نیاز دارم که پشت کنکور نمونم

نیاز دارم که بعد از کنکور زندگی کنم

نیاز دارم که رشد کنم- که تجربه کنم- که بزرگ بشم- که تغییر کنم- و هزار و یک چیز دیگه..

اما پشت کنکور موندن تمام اینارو ازم میگیره..

تمام رویاهایی که دارمو..

۲
New year New year

New year

عید 401 که بود.. داشتم به همین عید امسال فکر میکردم!

عیدی که قرار بود با طعم کنکور همراه شه! یه وقتایی خیلی دور به نظرم میرسید و یه وقتایی خیلی نزدیک!

راستش.. دارم حسرت سال پیشو میخورم! چون عید اون سال بخاطر استرس کنکوری که سال بعدش داشتم خراب شد!

به هرحال گذشت.. اگه بخوام بگم توی سال جدید دقیقا چی میخوام... راستش نمیتونم، شایدم نمیخوام که به افق های دورترش فکر کنم

چون درحال حاضر یه قول درشت هیکل به اسم کنکور جلوی روم وایساده و لحظه به لحظه با گام های بلندش داره بهم نزدیک میشه.. و با هر قدمشم تن و بدنمو میلرزونه

اما من باید زمینش بزنم! مگه نه؟!

به هرحال.. صورت کریه این غول بیریخت جلوی افق خورشیدمو گرفته :)

پس تنها چیزی که فعلا به ذهنم میرسه اینه: از خدا میخوام امسال با یه نتیجه خوب دماغ کنکورو به خاک بمالم!

۰
Older