!Welcome to my world Enter To My World

از دست دادن، یه نوع بدتری داره

وقتی که شخص مورد نظر بعد از یه مدت دوری، کاملا تغییر میکنه و یه آدم دیگه میشه :)

میدونی.. این نوع از دست دادنِ کسی که عاشق شخصیتش بودی، برات عین مردن اون فرده..

اما حضور کالبدش، فقط باعث میشه مرگشو باور نکنی و بیشتر زجر بکشی

و یه امید، یه امید که بغل گوشت میگه شاید اون شخصیت قبلیشو بتونم توش بیدار کنم.. به اندازه حضور کالبدش برات دردناکه

امید واهی؟!، در اکثر موارد درسته! آره این امید واهیه! کسی که تغییر کرده و این تغییر در مجموع بد نبوده.. امیدی به برگشتنش به حالت اولیه نیست

۰
words words

words

یکی از دوستام بهم میگفتش که به زبون آوردن افکار خیلی سخته و کاش میشد اونارو با تلپورت به کس دیگه ای انتقال بدیم

خیلی جالب بود برام، دقیقا جایی نوشته بود که ما عادت کردیم یه سری اطلاعات رو با کلمات بهم انتقال بدیم بدون اینکه به مفهوم واقعی دقت کرده باشیم!

یه مثال زده بود

یکی میپرسه ما برا چی افریده شدیم

اون یکی جواب میده برای تکامل

این یه جواب دهن پر کنه، ولی هیچکس به مفهوم تکامل دقت نمیکنه

درست مثل کتاب درسی، اطلاعاتو میخونیم و بدون توجه به مفاهیم عمیق اون فقط برداشت سطحی میکنیم و به ذهنمون میسپاریم

درحالی که باید به این فکر کنی چراااا شخص نویسنده از این کلمه برای نوشتن استفاده کرده نه از کلمات با معنای مشابه؟ بدون فکر کردن کلمات از دهنمون میپرن یا کلماتی رو قورت میدیم!

۰
احمق! احمق!

احمق!

قبلا فک میکردم احمق بودن ویژگی ایه که خود شخص از مبتلا بودن بهش خبر نداره..

اما بعد متوجه شدم لزوما برای همه عم اینجوری نیست..

شاید از همون وقتی که به حماقت خودم پی بردم.. حماقتی که بخاطر نداشتن شجاعت و قدرت اراده نتونستم برطرفش کنم!

راستش فکر میکنم این دقیقا آخرین مرحله حماقته :/

۰
!the magic of sadness !the magic of sadness

!the magic of sadness

چند شب پیش وقتی خاطرات دردناک قدیمیمو میخوندم

به قدری دردشون برام تازه بود که انگار درست همین لحظه اتفاق افتادن!

و خیلی جالبه.. چون هیچ احساس دیگه ای.. شادی..هیجان..ترس.. هیچکدوم به اندازه ی احساس غم، بوی نویی نمیدادن! هیچکدومشون به اندازه ی غم قابل درک کردن نبودن!

انگار.. غم قوی ترین احساسیه که بین مردم قابل سرایته.. قوی ترین احساسیه که توسط یه همنوع متقابلا درک میشه

یعنی برای همین احساس غم جمعی.. توی وقوع انقلابا یا یکرنگ شدن جامعه اثر گذار بوده؟!

۱
یین و یانگ! یین و یانگ!

یین و یانگ!

چشمامو باز میکنم
کفش های سیاهم روی زمین یکدست سفید تضاد جالبی ایجاد کردن، سفیدی عجیب زمین چشمامو میزنه
سرمو بالا میارم و تورو روبرم میبینم!
تویی که بدون گام برداشتن داری آروم ازم دور و دورتر میشی
نور عظیمی از پشت سر بهم نزدیک میشه
اینو از روشن شدن صورتت میفهمم
راستی اینجا کجاست؟ کجای مکان؟!
صدای زنگ بلندی به صدا در میاد، مثل صدای زنگی که همرو به جلسه ای مهم فرا میخونه!
به اطراف نگاه میکنم، به سفیدی مطلق!
ناگهان نور سفید، از پشت سرم، مثل شیر از قفس آزاد شده غرشی میکنه و مثل رعد درست وسط سینه تو میشکافه!
دقیقا روی قلبت، سیاهچاله ای به وجود میاد، که ثانیه به ثانیه وجودتو می بلعه
باید ازت محافظت کنم! اما چشمام برای فرار از این سفیدی مطلق در اعماق سیاهچاله ی قلبت غرق شده!
اما نه.. نه فقط از تو.. حتی باید از باوری که تو توی وجودم کاشتی هم محافظت کنم! از همون ماهی که همین دیشب جاده رو برام روشن کرد! از حقیقتی که بهم ثابت کرد در تاریک ترین نقطه ی جهان... سپیدی مطلقی هم هست!
این بار با تک تک سلول های بدنم میخوام به سمتت خیز بردارم، دست هامو به سمتت بلند میکنم.. اما اینبار.. بازهم می ایستم! سیاهچاله قسمت زیادی از بدنتو پوشونده
اما انگار پاهای من.. اینبار توی باتلاق تردید گیر کردن!
شک میکنم
چرا ارتش نور به سمت قلبت خیز برداشت؟! مگه نوری میتونه نور دیگرو نابود کنه؟!
هر لحظه نفسم تنگ تر میشه، حس میکنم چند ثانیه ی دیگه قراره تمام این مکان در هم بشکنه!
دوباره منطق بر مغزم چیزه میشه
سرمو به سمتت بالا میارم، اما اینبار هیچ سیاهچاله ای نمیبینم!
کم کم میفهمم چه اتفاقی افتاده! نور عظیم، پرده ی دروغ تورو کنار زده!
اون سیاهچاله نبود!
بلکه چشمه ی تاریک قلبت-منبع تاریکی وجودت بود!
بالاخره تمام وجودت کاملا به رنگ سیاه در میاد!
ثانیه ای بعد طوفان شکل میگیره
و من
در راس طوفان
اما غرق در امواج دریای پریشون افکارمم! دریایی که ماه روشنی بخشش در آغوشش سقوط کرده و از همیشه بیشتر بهش نزدیکه! دریایی که اینبار وحشیانه تر در حزن مرگ ماه موج میکشه، و با مشت هایی که بر صخره های اطرافش فرود میاره؛ آخرالزمانو فرا میخونه
چشمامو باز میکنم
طوفان تموم شده
و قائله ی بین سپید و سیاه-نور و تاریکی
با تعیین مرز خاکستری بین دو سرزمین به پایان رسیده
و حالا من؟! مختارم که مسیرم رو انتخاب کنم؟!

۰
پادشاه فضای بی نهایت! پادشاه فضای بی نهایت!

پادشاه فضای بی نهایت!

هملت گفت: "میتوانستم در یک پوسته ی محدود باشم و خود را پادشاه فضای بی نهایت بنامم". فکر کنم منظور هملت این بود که هرچند ما انسان ها به لحاظ فیزیکی بسیار محدود هستیم، به ویژه خود من، اما ذهن ما آزاد است تا تمام جهان را بکاود و جسورانه به جایی برود که حتی پیشتازان فضاهم از رفتن به آنجا وحشت دارند

همچون پرومته که سرنوشت خودرا به خطر انداخت و برای استفاده ی انسان دست به سرقت از آتش خدایان کهن زد، معتقدم ما میتوانیم و البته باید تلاش هم کنیم تا جهان هستی را درک کنیم. مجازات پرومته این بود که او را تا ابد به یک سنگ زنجیر کردند اگرچه خوشبختانه سرانجام توسط هرکول آزاد شد. تا کنون پیشرفت چشمگیری در درک کیهان داشته ایم. هرچند هنوز تصور کاملی از آن در اختیار نداریم اما دوست دارم اینطور فکرکنم که خیلی هم از دستیابی به آن دور نیستیم

 

+استیون هاوکینگ

۰

استرس و امید

امید و استرس وقتی که باهم ظهور پیدا میکنن، برای تلاش انگیزه ایجاد میشه
اما وقتی شدت استرس از یه حدی بگذره، امیدت نا امید میشه و... این بدترین سمه!

پ.ن: وقتی فردا سه تا امتحان پشت سرهم داری

۰
گرگ و میش گرگ و میش

گرگ و میش

بین گرگ و میش سحرگاه گیر کردم
راستش.. حتا نمیدونم اینجا کجاس و من چجوری واردش شدم!
گرگ و میش.. درست همون لحظه ای که نه صبحه و نه شب
انگار گلوی صبح، روی دار شب آویخته شده و روشنایی و تاریکی توی هم پیچیدن
نور از تاریکی قابل تشخیص نیست و این دقیقا همون زمانیه که راننده ها، مسیرو گم میکنن، همون وقتیه که توی یه جنگل مه آلود سر در میارن، همون وقتیه که بیشترین تصادفا اتفاق میفته..

۰