!Welcome to my world Enter To My World
۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است
!the magic of sadness !the magic of sadness

!the magic of sadness

چند شب پیش وقتی خاطرات دردناک قدیمیمو میخوندم

به قدری دردشون برام تازه بود که انگار درست همین لحظه اتفاق افتادن!

و خیلی جالبه.. چون هیچ احساس دیگه ای.. شادی..هیجان..ترس.. هیچکدوم به اندازه ی احساس غم، بوی نویی نمیدادن! هیچکدومشون به اندازه ی غم قابل درک کردن نبودن!

انگار.. غم قوی ترین احساسیه که بین مردم قابل سرایته.. قوی ترین احساسیه که توسط یه همنوع متقابلا درک میشه

یعنی برای همین احساس غم جمعی.. توی وقوع انقلابا یا یکرنگ شدن جامعه اثر گذار بوده؟!

۱

از سری علایقم!

به شدت از آزمایشای روانشناسی خوشم میاد
خصوصن تو رویدادای بزرگ اجتماعی، مثل انقلاب کردن!

دوست دارم دقیقا وسط اون هرج و مرج یه خونه بگیرم

و هر روز تمام رفتار مردمو زیر نظر بگیرم

فکر میکنم توی انقلاب کردن، فقط احساساته که موج میکشه

تفکر انتقادی مردم به حد خیلی پایینی میرسه

و میخوام موج کشیدن احساسات غیر قابل کنترلی که دیگران تحسینش میکننو از نزدیک ببینم!

ولی خودم توی گردابش غرق نشم!

۱
یین و یانگ! یین و یانگ!

یین و یانگ!

چشمامو باز میکنم
کفش های سیاهم روی زمین یکدست سفید تضاد جالبی ایجاد کردن، سفیدی عجیب زمین چشمامو میزنه
سرمو بالا میارم و تورو روبرم میبینم!
تویی که بدون گام برداشتن داری آروم ازم دور و دورتر میشی
نور عظیمی از پشت سر بهم نزدیک میشه
اینو از روشن شدن صورتت میفهمم
راستی اینجا کجاست؟ کجای مکان؟!
صدای زنگ بلندی به صدا در میاد، مثل صدای زنگی که همرو به جلسه ای مهم فرا میخونه!
به اطراف نگاه میکنم، به سفیدی مطلق!
ناگهان نور سفید، از پشت سرم، مثل شیر از قفس آزاد شده غرشی میکنه و مثل رعد درست وسط سینه تو میشکافه!
دقیقا روی قلبت، سیاهچاله ای به وجود میاد، که ثانیه به ثانیه وجودتو می بلعه
باید ازت محافظت کنم! اما چشمام برای فرار از این سفیدی مطلق در اعماق سیاهچاله ی قلبت غرق شده!
اما نه.. نه فقط از تو.. حتی باید از باوری که تو توی وجودم کاشتی هم محافظت کنم! از همون ماهی که همین دیشب جاده رو برام روشن کرد! از حقیقتی که بهم ثابت کرد در تاریک ترین نقطه ی جهان... سپیدی مطلقی هم هست!
این بار با تک تک سلول های بدنم میخوام به سمتت خیز بردارم، دست هامو به سمتت بلند میکنم.. اما اینبار.. بازهم می ایستم! سیاهچاله قسمت زیادی از بدنتو پوشونده
اما انگار پاهای من.. اینبار توی باتلاق تردید گیر کردن!
شک میکنم
چرا ارتش نور به سمت قلبت خیز برداشت؟! مگه نوری میتونه نور دیگرو نابود کنه؟!
هر لحظه نفسم تنگ تر میشه، حس میکنم چند ثانیه ی دیگه قراره تمام این مکان در هم بشکنه!
دوباره منطق بر مغزم چیزه میشه
سرمو به سمتت بالا میارم، اما اینبار هیچ سیاهچاله ای نمیبینم!
کم کم میفهمم چه اتفاقی افتاده! نور عظیم، پرده ی دروغ تورو کنار زده!
اون سیاهچاله نبود!
بلکه چشمه ی تاریک قلبت-منبع تاریکی وجودت بود!
بالاخره تمام وجودت کاملا به رنگ سیاه در میاد!
ثانیه ای بعد طوفان شکل میگیره
و من
در راس طوفان
اما غرق در امواج دریای پریشون افکارمم! دریایی که ماه روشنی بخشش در آغوشش سقوط کرده و از همیشه بیشتر بهش نزدیکه! دریایی که اینبار وحشیانه تر در حزن مرگ ماه موج میکشه، و با مشت هایی که بر صخره های اطرافش فرود میاره؛ آخرالزمانو فرا میخونه
چشمامو باز میکنم
طوفان تموم شده
و قائله ی بین سپید و سیاه-نور و تاریکی
با تعیین مرز خاکستری بین دو سرزمین به پایان رسیده
و حالا من؟! مختارم که مسیرم رو انتخاب کنم؟!

۰