!Welcome to my world Enter To My World
۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

زمان چیه؟

(راستشو بخواین.. این موضوع، به نتیجه ای که قراره آخرش بگیرم هیچ ربطی نداره!)

نمیخوام، یا شایدم نمیتونم مثل فیلسوفا یه تعریف خفن درباره ی زمان پیدا کنم

حتی قصد ندارم تئوریای مختلف بگم!

ولی افکار سطحیم درباره این موضوع، توی چند روز اخیر به شدت ذهنمو درگیر کرده!

زمان.. تا شیش هفت ماه پیش برام یه چیز مبهم و خفن بود! و دیدن سریال دارک هم روی دیدگاهم کم تاثیر نذاش

اما الان.. خوره ی روحم، درست مثل زهریه که آروم آروم از پا داره درم میاره

و چیکار میشه کرد؟ بجز اینکه مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستاش، فقط بشینی و نگاه کنی که این سکانس مضخرف کِی به پایان میرسه و نوبت تو میشه که خودتو روی صحنه رها کنی و!.. صحنه رو توی دستت بگیری! رها شی از این درد موقت!

باید فقط چشم به راه انتهای این جاده ی تنگ و تاریک بود!

باید ثانیه به ثانیه این تلخیو چشید و جنگید! باید ایستاد و خُرد نشد! تا به پایان رسد این حکایت!

جنگید؟! خواستم بگم باید جنگید و در این جنگ ناعادلانه پیروز شد! اما مطمئن نیستم ناعادلانه باشه! هم اینکه.. از این جملات کلیشه ای متنفرم!

 میدونی؟ اصلا از تک تک کلماتی که نوشتم متنفرم!

اینارو نوشتم که برام بمونن، بمونن که هروقت این ضعف به روح و روانم حمله کرد.. یادم بیارن که تمومش کنم! و این موجود ناتوانی که در من زندگی میکنه رو سرکوب کنن!

اما چیزی که در حقیقت وجود داره! این حقیقتِ امید بخش!

میگه که هیچ زمانی تاریکی مطلق توی آسمون حاکم نمیشه! حتی وقتی که ماه نیست و ابرای سیاه ستاره هارم پوشوندن، راهی برای شادی هست فقط اگر بتونی شمعی رو روشن کنی!(نقل قول از دامبلدور)

و این دردها، درواقع یه درد زیبان(یاد آهنگ بیوتیفول پِین اِمِنِم افتادم) که تورو قوی تر میکنن (این از همون جمله ها بودindecision ولی راستش خیلی حقه!)

امااا چطور میشه تو دل این تاریکی شمع روشن کرد؟

میدونی..

راه حلش "برای من" فکر نکردن به آینده ی راحت و عالیه

اگه من بپذیرم که تا آخر عمرم، لحظه به لحظش دردی هست که بخوام تحملش کنم(چر که نه! کیه که درد نداشته باشه؟) از حال بیشتر لذت میبرم! از قهوه ای که میخورم! از رفتن رو پشت بوم و نگاه کردن ستاره ها! این فکر باعث میشه هیچوقت منتظر رهایی از دغدغه ها(که هیچوقت از بین نمیرن) برای زندگی کردن نباشم!

هیچوقت روزی نمیرسه که هیچ دردی نداشته باشم و این فکر منو آروم میکنه

همزمان که تحمل این درد شیرین برام آسون میشه، قوی میشم، به رویایی که تو ذهنمه نزدیک میشم، موفق میشم، زمین میخورم و دهنم پرخون میشه، و چقدر این خون خوش طعمه!

طعمش بهم یادآوری میکنه که درد من یه معنایی داره! درحالی که خیلیاااا بی معنی دارن درد میکشن!

باور کنننننن  که معنا داشتن یه نعمته

امیدوارم ناراحت نشی ازینکه میگم: خیلی دوست دارم لحظه ای که زمین خوردی و دهنت پرخونه، با لبخند رضایت ببینمت!blush

پ.ن: خیلی جلوی خودمو گرفتم که متنو ازینی که هست طولانی تر نکنم! ولی خب دلم نیومد اینو نگم:

یادت باشه، ممکنه زمین بخوری و هیچوقت پا نشی! ممکنه تا آخر عمر به هدفت نرسی!

ولی هر اتفاقیم که بیفته، بازم هدف باعث شده که زندگیت بی معنی نباشه و این عالیه..

انتظار موفقیت از خودت نداشته باش و یه لطفی به خودت بکن! ازین کتابای "روانشناسی زرد" نخون!

 

۰