!Welcome to my world Enter To My World
احمق! احمق!

احمق!

قبلا فک میکردم احمق بودن ویژگی ایه که خود شخص از مبتلا بودن بهش خبر نداره..

اما بعد متوجه شدم لزوما برای همه عم اینجوری نیست..

شاید از همون وقتی که به حماقت خودم پی بردم.. حماقتی که بخاطر نداشتن شجاعت و قدرت اراده نتونستم برطرفش کنم!

راستش فکر میکنم این دقیقا آخرین مرحله حماقته :/

۰
!the magic of sadness !the magic of sadness

!the magic of sadness

چند شب پیش وقتی خاطرات دردناک قدیمیمو میخوندم

به قدری دردشون برام تازه بود که انگار درست همین لحظه اتفاق افتادن!

و خیلی جالبه.. چون هیچ احساس دیگه ای.. شادی..هیجان..ترس.. هیچکدوم به اندازه ی احساس غم، بوی نویی نمیدادن! هیچکدومشون به اندازه ی غم قابل درک کردن نبودن!

انگار.. غم قوی ترین احساسیه که بین مردم قابل سرایته.. قوی ترین احساسیه که توسط یه همنوع متقابلا درک میشه

یعنی برای همین احساس غم جمعی.. توی وقوع انقلابا یا یکرنگ شدن جامعه اثر گذار بوده؟!

۱

از سری علایقم!

به شدت از آزمایشای روانشناسی خوشم میاد
خصوصن تو رویدادای بزرگ اجتماعی، مثل انقلاب کردن!

دوست دارم دقیقا وسط اون هرج و مرج یه خونه بگیرم

و هر روز تمام رفتار مردمو زیر نظر بگیرم

فکر میکنم توی انقلاب کردن، فقط احساساته که موج میکشه

تفکر انتقادی مردم به حد خیلی پایینی میرسه

و میخوام موج کشیدن احساسات غیر قابل کنترلی که دیگران تحسینش میکننو از نزدیک ببینم!

ولی خودم توی گردابش غرق نشم!

۱
یین و یانگ! یین و یانگ!

یین و یانگ!

چشمامو باز میکنم
کفش های سیاهم روی زمین یکدست سفید تضاد جالبی ایجاد کردن، سفیدی عجیب زمین چشمامو میزنه
سرمو بالا میارم و تورو روبرم میبینم!
تویی که بدون گام برداشتن داری آروم ازم دور و دورتر میشی
نور عظیمی از پشت سر بهم نزدیک میشه
اینو از روشن شدن صورتت میفهمم
راستی اینجا کجاست؟ کجای مکان؟!
صدای زنگ بلندی به صدا در میاد، مثل صدای زنگی که همرو به جلسه ای مهم فرا میخونه!
به اطراف نگاه میکنم، به سفیدی مطلق!
ناگهان نور سفید، از پشت سرم، مثل شیر از قفس آزاد شده غرشی میکنه و مثل رعد درست وسط سینه تو میشکافه!
دقیقا روی قلبت، سیاهچاله ای به وجود میاد، که ثانیه به ثانیه وجودتو می بلعه
باید ازت محافظت کنم! اما چشمام برای فرار از این سفیدی مطلق در اعماق سیاهچاله ی قلبت غرق شده!
اما نه.. نه فقط از تو.. حتی باید از باوری که تو توی وجودم کاشتی هم محافظت کنم! از همون ماهی که همین دیشب جاده رو برام روشن کرد! از حقیقتی که بهم ثابت کرد در تاریک ترین نقطه ی جهان... سپیدی مطلقی هم هست!
این بار با تک تک سلول های بدنم میخوام به سمتت خیز بردارم، دست هامو به سمتت بلند میکنم.. اما اینبار.. بازهم می ایستم! سیاهچاله قسمت زیادی از بدنتو پوشونده
اما انگار پاهای من.. اینبار توی باتلاق تردید گیر کردن!
شک میکنم
چرا ارتش نور به سمت قلبت خیز برداشت؟! مگه نوری میتونه نور دیگرو نابود کنه؟!
هر لحظه نفسم تنگ تر میشه، حس میکنم چند ثانیه ی دیگه قراره تمام این مکان در هم بشکنه!
دوباره منطق بر مغزم چیزه میشه
سرمو به سمتت بالا میارم، اما اینبار هیچ سیاهچاله ای نمیبینم!
کم کم میفهمم چه اتفاقی افتاده! نور عظیم، پرده ی دروغ تورو کنار زده!
اون سیاهچاله نبود!
بلکه چشمه ی تاریک قلبت-منبع تاریکی وجودت بود!
بالاخره تمام وجودت کاملا به رنگ سیاه در میاد!
ثانیه ای بعد طوفان شکل میگیره
و من
در راس طوفان
اما غرق در امواج دریای پریشون افکارمم! دریایی که ماه روشنی بخشش در آغوشش سقوط کرده و از همیشه بیشتر بهش نزدیکه! دریایی که اینبار وحشیانه تر در حزن مرگ ماه موج میکشه، و با مشت هایی که بر صخره های اطرافش فرود میاره؛ آخرالزمانو فرا میخونه
چشمامو باز میکنم
طوفان تموم شده
و قائله ی بین سپید و سیاه-نور و تاریکی
با تعیین مرز خاکستری بین دو سرزمین به پایان رسیده
و حالا من؟! مختارم که مسیرم رو انتخاب کنم؟!

۰
پادشاه فضای بی نهایت! پادشاه فضای بی نهایت!

پادشاه فضای بی نهایت!

هملت گفت: "میتوانستم در یک پوسته ی محدود باشم و خود را پادشاه فضای بی نهایت بنامم". فکر کنم منظور هملت این بود که هرچند ما انسان ها به لحاظ فیزیکی بسیار محدود هستیم، به ویژه خود من، اما ذهن ما آزاد است تا تمام جهان را بکاود و جسورانه به جایی برود که حتی پیشتازان فضاهم از رفتن به آنجا وحشت دارند

همچون پرومته که سرنوشت خودرا به خطر انداخت و برای استفاده ی انسان دست به سرقت از آتش خدایان کهن زد، معتقدم ما میتوانیم و البته باید تلاش هم کنیم تا جهان هستی را درک کنیم. مجازات پرومته این بود که او را تا ابد به یک سنگ زنجیر کردند اگرچه خوشبختانه سرانجام توسط هرکول آزاد شد. تا کنون پیشرفت چشمگیری در درک کیهان داشته ایم. هرچند هنوز تصور کاملی از آن در اختیار نداریم اما دوست دارم اینطور فکرکنم که خیلی هم از دستیابی به آن دور نیستیم

 

+استیون هاوکینگ

۰

استرس و امید

امید و استرس وقتی که باهم ظهور پیدا میکنن، برای تلاش انگیزه ایجاد میشه
اما وقتی شدت استرس از یه حدی بگذره، امیدت نا امید میشه و... این بدترین سمه!

پ.ن: وقتی فردا سه تا امتحان پشت سرهم داری

۰
گرگ و میش گرگ و میش

گرگ و میش

بین گرگ و میش سحرگاه گیر کردم
راستش.. حتا نمیدونم اینجا کجاس و من چجوری واردش شدم!
گرگ و میش.. درست همون لحظه ای که نه صبحه و نه شب
انگار گلوی صبح، روی دار شب آویخته شده و روشنایی و تاریکی توی هم پیچیدن
نور از تاریکی قابل تشخیص نیست و این دقیقا همون زمانیه که راننده ها، مسیرو گم میکنن، همون وقتیه که توی یه جنگل مه آلود سر در میارن، همون وقتیه که بیشترین تصادفا اتفاق میفته..

۰

زمان چیه؟

(راستشو بخواین.. این موضوع، به نتیجه ای که قراره آخرش بگیرم هیچ ربطی نداره!)

نمیخوام، یا شایدم نمیتونم مثل فیلسوفا یه تعریف خفن درباره ی زمان پیدا کنم

حتی قصد ندارم تئوریای مختلف بگم!

ولی افکار سطحیم درباره این موضوع، توی چند روز اخیر به شدت ذهنمو درگیر کرده!

زمان.. تا شیش هفت ماه پیش برام یه چیز مبهم و خفن بود! و دیدن سریال دارک هم روی دیدگاهم کم تاثیر نذاش

اما الان.. خوره ی روحم، درست مثل زهریه که آروم آروم از پا داره درم میاره

و چیکار میشه کرد؟ بجز اینکه مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستاش، فقط بشینی و نگاه کنی که این سکانس مضخرف کِی به پایان میرسه و نوبت تو میشه که خودتو روی صحنه رها کنی و!.. صحنه رو توی دستت بگیری! رها شی از این درد موقت!

باید فقط چشم به راه انتهای این جاده ی تنگ و تاریک بود!

باید ثانیه به ثانیه این تلخیو چشید و جنگید! باید ایستاد و خُرد نشد! تا به پایان رسد این حکایت!

جنگید؟! خواستم بگم باید جنگید و در این جنگ ناعادلانه پیروز شد! اما مطمئن نیستم ناعادلانه باشه! هم اینکه.. از این جملات کلیشه ای متنفرم!

 میدونی؟ اصلا از تک تک کلماتی که نوشتم متنفرم!

اینارو نوشتم که برام بمونن، بمونن که هروقت این ضعف به روح و روانم حمله کرد.. یادم بیارن که تمومش کنم! و این موجود ناتوانی که در من زندگی میکنه رو سرکوب کنن!

اما چیزی که در حقیقت وجود داره! این حقیقتِ امید بخش!

میگه که هیچ زمانی تاریکی مطلق توی آسمون حاکم نمیشه! حتی وقتی که ماه نیست و ابرای سیاه ستاره هارم پوشوندن، راهی برای شادی هست فقط اگر بتونی شمعی رو روشن کنی!(نقل قول از دامبلدور)

و این دردها، درواقع یه درد زیبان(یاد آهنگ بیوتیفول پِین اِمِنِم افتادم) که تورو قوی تر میکنن (این از همون جمله ها بودindecision ولی راستش خیلی حقه!)

امااا چطور میشه تو دل این تاریکی شمع روشن کرد؟

میدونی..

راه حلش "برای من" فکر نکردن به آینده ی راحت و عالیه

اگه من بپذیرم که تا آخر عمرم، لحظه به لحظش دردی هست که بخوام تحملش کنم(چر که نه! کیه که درد نداشته باشه؟) از حال بیشتر لذت میبرم! از قهوه ای که میخورم! از رفتن رو پشت بوم و نگاه کردن ستاره ها! این فکر باعث میشه هیچوقت منتظر رهایی از دغدغه ها(که هیچوقت از بین نمیرن) برای زندگی کردن نباشم!

هیچوقت روزی نمیرسه که هیچ دردی نداشته باشم و این فکر منو آروم میکنه

همزمان که تحمل این درد شیرین برام آسون میشه، قوی میشم، به رویایی که تو ذهنمه نزدیک میشم، موفق میشم، زمین میخورم و دهنم پرخون میشه، و چقدر این خون خوش طعمه!

طعمش بهم یادآوری میکنه که درد من یه معنایی داره! درحالی که خیلیاااا بی معنی دارن درد میکشن!

باور کنننننن  که معنا داشتن یه نعمته

امیدوارم ناراحت نشی ازینکه میگم: خیلی دوست دارم لحظه ای که زمین خوردی و دهنت پرخونه، با لبخند رضایت ببینمت!blush

پ.ن: خیلی جلوی خودمو گرفتم که متنو ازینی که هست طولانی تر نکنم! ولی خب دلم نیومد اینو نگم:

یادت باشه، ممکنه زمین بخوری و هیچوقت پا نشی! ممکنه تا آخر عمر به هدفت نرسی!

ولی هر اتفاقیم که بیفته، بازم هدف باعث شده که زندگیت بی معنی نباشه و این عالیه..

انتظار موفقیت از خودت نداشته باش و یه لطفی به خودت بکن! ازین کتابای "روانشناسی زرد" نخون!

 

۰
Newer